لب های تو مثل پسته ی کرمان است

این گردن تو گردنه ی حیران است

هرم تنت اهواز و لباست کردی

اندام تو چار گوشه ی ایران است

 

از درد فراق اولین شب گفتند

از طعنه ی خیزران و از لب گفتند

سر، نیزه، رقیه ، مشک ، اصغر ، عباس

با بغض " امان از دل زینب " گفتند

***

در مقتل یار خاک بر سر کردن

تا کوفه و شام با سری سر کردن

زینب چه رسالتی به دوشش دارد-

پیغمبری خون برادر کردن

***

این بچه چرا صورت نیلی دارد؟

هم گوش ز گوشواره خالی دارد؟

نامرد ! خودت بچه نداری ؟ آیا

یک طفل سه ساله جای سیلی دارد؟

میلاد امام رضا(ع) مبارک

رباعی

یک زائر ویک کبوتر ویک گنبد

هم مکه وهم مدینه است این مرقد

گر حج نتوان رفت تو نومید مشو

برخیز وبرو به سوی مشهد - مشهد

***

دوبیتی

خراب و ساکت وغمگین وخسته

دلم در گوشه ایی در من نشسته

فرو ریزد سر هر چیز کوچک

نگو عاشق شده گردن شکسته


چندی پیش مجموعه شعری به دستم رسید به نام قلب های گرسنه ، همین نام باعث شد تا اشتهای خواندنش در من دو چندان شود . گرفتم وخواندم ولذت بردم .سراینده این دفتر شاعر جوان آبدانانی است که سالها پیش او را در انجمن شعر دیده  وشنیده بودم . محمدجعفر غلامی شاعر با احساسی که که با قلب های گرسنه  اشتهای سیری ناپذیرش را در عرصه ی شعر به نمایش گذاشته است . علاقه مندان می تواننداین مجموعه  رادر کتاب فروشی های استان  تهیه نمایند.  با آرزوی موفقیت برای ایشان  دو غزل از این مجموعه را تقدیم می کنم.

در پایان از اینکه دیر به روز شدم پوزش می خواهم.



ادامه نوشته

دو کوتاه

1

نه قهر کرده ام نه ناز

که من نه سر پیازم و

نه ته پیاز

من فقط سیرم

از زندگی بدون تو


2

همه چیز آدم که باشی

نباشی

بی همه چیز می شود آدم

رباعی

1

چشمی است که قصد حال زارم دارد

بر شانه ی خود چوبه ی دارم ، دارد

ای مرگ بیا بیا که من می ترسم

می ترسم از او ببین چکارم دارد؟


2


هی نقطه ونقطه بی نهایت افتاد-

بر آخر این جمله جراحت افتاد-

م من ت تو را دو دو ست دا.....دیدی که -

با دیدن تو زبان به لکنت افتاد

رباعی و دوبیتی

رباعی


حق دارد اگر به گریه رو آورده
با خود طبقی بگو مگو آورده

چون دید که مردش عاشق شعر شده
چون دید که بر سرش هوو آورده


دوبیتی


چرا از عشق باید دل بگیرم
چرا تصمیم بر باطل بگیرم

دلم چون شاعر وعاشق نباشد
همان بهتر درش را گل بگیرم

(۱)

تو در نگاه

تودر صدا

شاعرچه بگوید

خاردر چشم و

استخوان در گلو....

 

(۲)

بوی تو

بوی تو

با  هفت گل

باهفت بو

چشم

   چشم

دو

ابرو

دماغ و

دهن

یه گیسو


ایام عزاداری آل الله تسلیت باد

(1)

هرچند که تو بی کس ویاور بودی

در نیزه وتیغ ها شناور بودی

دنیا به توغبطه می خورد زیرا که

تو صاحب بهترین برادر بودی

***

(2)

لب تشنه برای آب آقایی کرد

آب وعطش او چه هم افزایی کرد

سیراب شده دشت زخون عباس

با دست بریده نیز سقایی کرد

***

(3)

نیزه ها چه هراسان میروند

نیزه ها انگار  سر می برند

***

(4)

زمین وآسمان هر دو یکرنگ

هر دو خون

خورشید از کدام ور...

از کدام نیزه طلوع کرده است

چشمان تو خوب وزیباست بگذار من هم ببینم

در چشم تو عشق پیداست بگذار من هم ببینم


لبخند هایت قشنگ است لطفا از من رو مگردان

زیبایی تو همینجاست بگذار من هم ببینم


دنیای تنهایی ات را خورشید وماه وستاره

دیدند وگفتند زیباست بگذار من هم ببینم


رقصیدن پلک چشمت آرام آرام آرام

مانند امواج دریاست بگذار من هم ببینم


وقتی غزل می سرودی دیدم پر از نقطه چین است

چیزی در این نقطه چین هاست بگذار من هم ببینم


شعر از نگاهت شنیدم-- در چشمهای بهاریت-

گویا شب شعر بر پاست بگذار من هم ببینم

سلام

این پست را به معرفی آلبوم ترانه لری تلمیت اختصاص داده ام امید وارم از شنیدنش لذت ببرید.


ادامه نوشته

این عشق غمش چگونه در من افتاد

حتی به دلم فرصت تصمیم نداد

کی آمده من ندیدمش گویا عشق

رادار گریز گشته همچون پهپاد

یکباره نه حتی مرا کم کم نمی خواهی؟

یا آب می گردم مرا نم نم نمی خواهی؟


آتش زدی در جسم وجانم با نگاه خود

حالا بگو خاکسترم را هم نمی خواهی؟


خود را میان چشم هایت دار خواهم زد

در چشم توحلاج می سازم ، نمی خواهی؟


این چشم هایم را به دستت میسپارم ، هان!

در دست هایت چشمه ی زمزم نمی خواهی؟


دنیایی از اسرار در جام دلم دارم

بانوی من آیا توجام جم نمی خواهی؟


از من فقط این شعر جا مانده است ودیگر هیچ

شعرم فدایت گردد این را هم نمی خواهی؟

****************************

معرفی یک کتاب ویک وبلاگ در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شیرینی گز اصفهانی گاهی

کز تلخی کام عاشقان می کاهی

خرمای بمی و قند شازندی تو

خوشمزه شبیه کاک کرمانشاهی

در آستانه آوارم

با احتیاط درمن مرور شو

فرو می ریزم

حتی اگر خاطره ای از تو

در من پلک بزند

همسایه خورشید شدم ابر آمد

آهو طلبیدم عوضش ببر آمد

گفتم که بیایم تو پناهم بشوی

افسوس چو آماده شدم صبر آمد

گاه از نگاهت نور صد فانوس آويزان

گاهي نبيني! تيرگي افسوس آويزان

يك روز از چشمان تو لبخند مي ريزد

يك وقت از چشمانت اقيانوس آويزان

من مانده ام در انتظار نوشدارويت

از دست تو تاخير كيكاووس آويزان

يكرنگ بودن خصلت خوبي است اما حيف

از قامت حرفت پر طاووس آويزان


ايمان نياوردي به وحدانيت اين عشق

از اعتقادت شرك دقيانوس آويزان

دقيق تر كه به خود زل زدم لجن ديدم

چه حكمتي است در اين منظري كه من ديدم

چقدر مثل خودم بود آن سر تنها

كه در محاصره ي حلقه ي  رسن ديدم


به دست خويش كه در متن خاك مي رقصيد

نگاه كردم وهي بي ثمر شدن ديدم

به هفت آب زمين غسل داده ام خود را

ولي كثافت اين خاك بر بدن ديدم


وبعد يك قدم آنسو تر از حيات زمين

تن لجن شده ي خويش بي كفن ديدم

كمي به فكر شب آخر زمين باشيد

مباد آنكه ببينيد آنچه من ديدم

سفره لر

تقديم به پدران زحمتكش دهاتم


اين سفره بي رونق اگر پر شدني نيست

با لقمه ي منت زده دم خور شدني نيست


نان آور اين خانه دو دستش پر پينه است

اين نان به دست آمده آجر شدني نيست


هر رهگذري بر سر اين سفره نشسته است

رد كردن مهماني يك لر شدني نيست


در كوره ده ما همگي اهل مرامند

همزيستي نان خور  و نان بر شدني نيست


درخلوت ودر جلوتش او اهل حلال است

بر قامت لر رخت تظاهر شدني نيست


با خون دل آورد سر سفره ي خود نان

اين نان به خون خفته كه آجر شدني نيست!



اعياد شعبانيه مبارك

اين همه شايعه شوم چه حقي دارند

بي سبب شك به دل آمدنت مي بارند

با تو از دغدغه فاصله ها مي گذرم

دست در دست همين عشق اگر بگذارند


حرف هايي كه چو ديماه زمستان سردند

زخم بر گرده ي آرامش ما مي كارند

ما همينيم چه باك از همه ي همهمه ها

حال در باره ي ما هرچه كه مي پندارند

ديگري درد مرا عشق نداند حرفي!

چشمهاي تو چرا در صدد انكارند

راه برگشت نداريم بيا تا برويم

مردم پشت سر از ديدن ما بيزارند



بي سبب آمدنت را به شك آلوده كنند

اين همه شايعه شوم چه حقي دارند

گفتم كه دلم فقط شما را دارد

گفتي كه دروغ از سخنت مي بارد

در پاسخ بد گماني ات بايد گفت

كافر همه را به كيش خود پندارد



اول زبهشت ومستي وخم گفتم

بعد از ستم خوردن گندم گفتم

وقتي كه از آسمان فرو افتادم

از خاطر دردمند مردم گفتم

آمد سروقت هفده وسي فاطي

باخنده ايي ازقدر شناسي فاطي

پرمي شوم از سپاس تا مي آيد

 ازمدرسه با مانتوي ياسي فاطي

#


آمد كه كند زعشق مستم فاطي

از عشق كند زنيست هستم فاطي

برزانوي خود بزرگ كردم او را

شايد بشود عصاي دستم فاطي


ماه پيشاني نمي خندي چرا؟

دربه روي عشق مي بندي چرا؟

باوجود آنكه جانم جان توست

مرگ مان را آرزومندي چرا/

اهل همراهي نبودي آمدي

باز من راازخودم كندي چرا؟

گفته اي ازروستاي شعرهام

قصدداري بار بربندي چرا؟

آخرش هرگز نفهميدم چه ايي

گاه تلخي گاه چون قندي چرا ؟

قبل رفتن پرسشي دارم بگو

ماه پيشاني نمي خندي چرا؟



تو از دردي كه افتادست بر جانم چه مي داني

دلم تنها تو را دارد ولي با او نمي ماني

تمام سعي تو كتمان راز ي بود در حالي

كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهاني

چگونه گل كند عشق وبهار وباور وشادي

در اين چشمان بي باور در اين دلهاي سيماني

چه نقشي آفريدم از نگاهت در غزلهايم

بر اين نقاشي زيبا حسادت مي كند ماني



فقط يك لحظه آري با نگاهي اتفاق افتاد

چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني

اهدنا الصراط المستقيم

يك طرف رهايي وجنون يك طرف سعادتي اليم

عشق اي هميشه جاودان اهدنا الصراط مستقيم

باتوام كه در درون من با نگاه هاي سرد خود

در تب نهاني خودت كرده اي دل مرا سهيم

لحظه لحظه در درون من ذره ذره  مي شود دلم

زير بار چشم هاي تو چشم هاي ساكت وعقيم

تا سراغ شعر مي روم مست وهول مي شود دلم

چون دوباره زنده ميشوند خاطرات خسته قديم

تا در ازدحام عابران ناگهان سريع گم شدي

شعر هم شريك من نشد زير باراين غم عظيم

راست مي روم تونيستي چپ كه مي روم تو نيستي

عشق اي هميشه جاودان اهدنا صراط مستقيم


من در غم زندگي اسيرم اي عشق

هيهات سراغ از تو بگيرم اي عشق

دست از سر اين اسير بردار و برو

بگذار به درد خود بميرم اي عشق

تقديم به بانوي دوعالم

وقتي كه ترا ترا ترا سيلي زد

انگار به ما به ما به ما سيلي زد

بر گونه تو كه بوسه مي زد احمد

نامرد چرا چرا چرا سيلي زد؟

 

نقطه سر سطر

سلام نقطه سر سطر.
زندگي خوب است

اگر چه با دل پر خون اگر چه در بن بست

همين كه دل به نگاه تو داده م كافيست
تمام وسوسه زنده ماندنم اين است

من وتو از نفس گرم عشق مي گفتيم
كه عشق با سبدي نان به جمعمان پيوست

نگاه هاي تو رفتند ومن غريب شدم
وبند بند دلم زير بار درد گسست

دوباره دست به دامان عشق خواهم شد
چرا كه در قفس عقل مي روم از دست

تمام(نقطه سر سطر)

.........(نقطه چين ) يعني
كه بغض راه گلوي مرا به سختي بست

 

يك روز رضا زما رضا خواهد شد
اين سبز غريب آشنا خواهد شد
او ضامن آهو شده انشا ءالله
در روز جزا ضامن ما خواهد شد

 

تلنگري كه مي زد چشمت
آوار مي شدم
بر جهاني كه آواره ات بود
هنوز هم همان گونه ايي اگر
قراري بگذار تا ببينمت
شايد شعري برويد
از واژه هايي  كه منتظر الهام نگاه تواند
تا آيه آيه غزل شوند
در ديوان رنگ رو رفته شاعري عاشق
كه هنوز در ابتداي چشمانت پرسه مي زنند